زیرِ نقاب

باز ز یر ِ نقاب خالی بود 
آنهمه کـَروفـَر! خیالی بود!؟

آن تلاوت که می رسید به گوش 
ضرب آهنگ ماستمالی بود


چشم و گوش و دل و دماغ همه 
همه کوری، کری و لالی بود

راه ها سوی چاه ها می رفت 
باز هر پاسخی سئوالی بود

ما به خورشید رنگ خون دادیم 
ورنه خوشرنگ و پرتغالی بود

می درخشید شاد و می رخشید 
آسمانش به آن زلالی بود

باز بیگانه شد خداوندی 
که هوادار این حوالی بود

نوبتِِ مـــــا

تا نوبت ما شد، همه چی زیروزبر شد
در دورۀ ما، نوبتِ اما و اگر شد

یک خنزریِ پنزری از ره نرسیده
شاهنشه اسلامی عمامه بسر شد

هر راه سوی چاه، سراسیمه روان گشت
هر بد که در اندیشه ی ما بود، بتر شد

هر پویش و هر جوشش و هرکوششِ ناچیز
همسایه ی دیوار به دیوارِ خطر شد

فواره خون از دل این خاک بپاخاست
جام دل ما، کاسه ای از خون جگر شد

در همهمه ی خیزوستیزی که شد آغاز
این سینه ی ما بود که بیهوده سپرشد

بیدِکهنِ شهر که تندیسِ طرب بود
انداخته شد، دار شد و دستِ تبر شد

طومار مُغان، جِقّه ی کی، قُـبّه ی نادر
با تاجِ خشایار، همه بارِ سفر شد

خوردند و ببردند و به بیگانه سپردند
فرهنگِ زمان،‌ سنّتِ بردار- و- ببر شد.
 
مام وطن آزرده و پژمرده و خاموش
سهم اش زجهان،‌ چشم تر و دامنِ تر شد

صدها سده گیتی هیجان داشت نه خیطی
تا نوبت ما شد، همه چی زیروزبر شد!

نوشته های دیگر

 

 

چیزهایی هم هست، که نمی دانم

اما من به اینجا که می رسم این نکته به ذهن ام می رسد که پس با این حساب، وجود آقای آرامش دوستدار که آورندۀ این تئوری ست، گواهی برنادرستی آن بايد باشد. آخر اگر دوستدار خودش را «متفکر» و «فیلسوف» می داند - که می داند- ، پس چگونه این فرهنگِ اندیشه ستیزِ اسلامی که توان فکر کردن را از کاربران اش می گیرد و چراغ اندیشه را در ذهن آنان خاموش می دارد، توانسته است اندیشمندی چنو را بپرورد!؟، پس لابد می توان به آینده امیدوار بود که اندیشمندان دیگری مانند او نیز در دل آن فرهنگ، پرورده شوند!

دنبــــاله...