اين سندِ جنايت آمريکاست

تصویر لینک

(بمناسبت فرارسیدن 28 مرداد و هفدهمین سالگرد شهادت شعبانعلی بی مُخ)

17 سال است که پهلوان شعبانعلی جعفری از ميان ما رفته است. يعنی بردندش. اين يکی را ديگر نمی شود گفت که کار انگليسی ها بود، چرا که شعبانعلی در آمريکا به شهادت رسيد. دولت امريکا خيلی وقت است که از اين خوش رقصی ها برای ملاها و توده ای ها و جمهوری خواهان و دشمنان مشروطه خواهان می کند. قيام ملی 28 مرداد را کودتا می خواند و از ملت ايران وقيحانه عذر خواهی می کند. زهی بی شرمی! هفده سال پيش هم با اين ترور ناجوانمردانه می خواست به آخوندها بگويد که؛ " بفرما، ما همه مهره های اين قيام را هم مات کرديم. اين هم آخريش بود.

گويا اطرافيان استاد جعفری چند بار بش گفته بودند مواظب باش، اما تو مُخ اش نرفته بود که نرفته بود. جواب داده بود؛ " چی؟ ....نه با با، اين امريکاييا همه سوسول اند."

هميشه تو فکر ايران بود،...تو فکر اعليحضرت،.... تو فکرِ رجب يه ور، ممد سولاخ، تقی دوپشت،... همه بچه ها. هميشه در حالی که پنجه بوکس در دستش مثل تسبيح چرخ می زد، از گذشته ياد می کرد. گاهی می گفت؛ " آخدا، قربون مرامت. يعنی می شه يه بارِ ديگه ما.....". آنوقت اطرافيا تو حرفش می پريدند و دلداريش می دادند و می گفتند " بهلوون، چرا نمی شه؟ خدا ارحم الراحمينه. روی بنده هاشو زمين نمی ذاره."

يه شب تو اورنج کانتی به ياد سرپل ِ تجريش مست و پاتيل زده بود بيرون و سر به صحرا گذاشته بود و با صدای بلند توی "های وی"، به ياد اعليجضرت زده بود زير آواز ِ سيما بينا:

مج نـون نبودُم، مجنـونم کِردی
سيخی ورداشتی، در کونم کِردی
وای، وای، وای.....

به پليس خبر داده بودند که يک پيرمرد سر به صحرا گذاشته و داره با صدای بلند شعارهای اعتراضی میده. پليس که رسيده بود، شعبان عربده کشان به ياد گذشته " نفس کش" طلبيده بود. اون بی معرفتا هم که ديده بودند حريف اين پهلوون نمی تونند بشن، شبانه برده بودندش ديوونه خونه. خواسته بودند سبک اش کنند. خدا رحم کرد که شعبون اون شب ضامن دارش را با خودش نبرده بود. اونجا تو ديوونه خونه از دکتر پرسيده بود؛
دکتر جون، مُخ من وضعش چطوره؟
دکتر: چطور مگه؟ مگه تو به مُخ خودت مشکوکی؟
شعبان: مشکوک چيه دکترجون، ملت يه عمره به ما ميگن شعبون بی مُخ. ميخوام ببينم تحقيقات شما چی نشون داده.
دکتر: دستگاه سيتی اسکن چیزی نشون نداده.
شعبان: ای بابا چطور نشون نداده؟ مگه می شه؟.

عليرغم اين مشکلات، شعبان يک عمرعاشق اعليحضرت بود. خودش در مصاحبه ای که خانم هما سرشار با او کرده، گفته که:
"باورت ميشه خانوم، من تو زندگيم عاشق نشدم؟ تا امروز عاشق نشده م. يه اراده عجيبی داشتم برای سه تا چيز؛ عشق و سيگار .
و مشروب. يعنی خاطر خواه ميشدم ولی تا طرف لَقَت مينداخت، مام جفتک ميپرونديم!" 1

يادش بخير که يک عمر برای اعليحضرت جفتک پروند.
................................................
1. خاطرات شعبان جعفری، نوشته ی هما سرشار، انتشارات آيفام، تهران 1385

بـازجـویی

سپیده قُلیان
ای سپیده قُلیان
تو آسمان را از فرشته تهی کرده ای
و بهشت را از زیرِ پای مادران کشیده ای
و به جبروتِ کِبـریا خندیده ای!

از کجا می آید
جنونِ جانِ تو؟
فرمانِ تو؟

چه نداری بگویی
که هیمه ی آتشِ آشوب می شود
و شعله با خاموشی ات روشن می ماند؟

بهار در انتظارِ گیسوانِ تو
در آنسوی سیمِ خاردار
چه می کند؟

آسمانِ ایمانِ تو
از ریسمانِ کدام گناه آویخته است؟
و،عشق
از رعشه های شور تو
برای که سر می رود؟
برای چه؟

ســــکولار

بی‏ بی سخت نگران جان پسرش بود و هنگامی که از درگاه خدا و انبیا و اولیا نااميد شده ‏بود، دست بدامن آقای مرآتی، آموزگار دبستان روستا شده ‏بود. آقای مرآتی در کمک به مردم روستا زبانزدِ خاص و عام بود و با آن که به بی بی گفته بود که چيزی درباره علم پزشکی نمی ‏داند، اما بی‏ بی از او خواسته بود که هر جوری شده يکبار همه کتاب‏ های عالم را ورق بزند و ببيند که چه بلايی سر پسرش آمده است.

آقای مرآتی اول از اين خواهشِ بی ‏بی خنده ‏اش گرفته بود، اما بعد ناگهان فکرِ بکری به ذهن اش رسیده بود و با خودش گفته بود که خب، حالا که می گویند هوشِ مصنوعی برای هر پرسشی جواب دارد، بد نیست امشب با فیلتر شکن سری به سایت گوگول فارسی بزنم و از هوش مصنوعی درباره ی این مرض کمک بگیرم. آخه آقای مرآتی کامپیوتر باز هم بود و شبها تا نيمه، مثل سگِ پاسوخته – البته از نوع مجازی‏ اش – از اين سایت به آن سایت می ‏رفت و در این وبگردی اش، روی یا توی گوگل و فیسبوک بیشتر می ماند و هرشب چیزهای تازه ای یاد می گرفت. برای همین او فیسبوک را "فیض بوک" می خواند، چرا که از آن فیض می برد و گاه لینکی را بقول امروزی ها در کامپیوترش "سیو" می کرد و یا برای دوستانش می فرستاد.

حالا بی ‏بی آمده بود که جوابِ سئوال اش را از آقای مرآتی بگيرد. آقای مرآتی هم خيلی جدی گفت که؛ بی ‏بی، من چندين بار اين رفتار پسرت را در گوگول سرچ کردم و از "ای آی" هم پرسیدم. بی بی گفت، آقای مرآتی، شما میدونی که من سوات ندارم و چیزی از این که حرفایی که می زنی، سر در نمی یارم. بزبون خودمونی بگو بچه ی من چش شده؟

آقای مرآتی گفت، واللا، براساس اون چیزی که من دستگيرم شد، به کسی که به خدا و پيغمبر بد و بيراه میگه، "سکولار" می‏ گويند. پسرت انگار اين مرض را گرفته. بیماری خطرناکی هم نيست، از قضا مُد روز هم هست. برو خدا را شکر کن.

آب در خوابگهِ مورچگان

امروز چندین نفر، کلیپِ زیر این یادداشت را برایم فرستادند با کامنت هایی که فشرده ی نکته ی مشترکِ همگی آن ها این است؛"هنگامی که می گوییم که ایرانی از جنس دیگری ست و "هنر نزدِ ایرانیان است و بس"، یعنی همین. ببین این خانم چه کشفِ بزرگی کرده است و آن دخترک 6 ساله در این کلیپ، چگونه با شور و شوق، شعر هوشنگ ابتهاج را حفظ کرده است و می خواند".

راستش من هربار که می بینم کودکی را بکاری واداشته اند که با سن و سال اش جور در نمی آید و هیچ درک و دریافتی از کاری که می کند، نمی تواند داشته باشد و تنها بازیچه ی دستِ بزرگسالانی شده است که با این کارشان نه تنها بخشی از دورانِ گرانبهای کودکی او را می ربایند که ای بسا آینده او را تباه کنند، آزرده و غمگین می شوم. چنین کاری نمونه ی آشکاری از کودک آزاری ست و با همه ی رهنمودهای سازمان های جهانی حمایتِ کودکان و قانون و اخلاق در همه ی کشورهای مدرن در سیتز است.

روانشناسان کودک در کشورهای دموکراتیک، اکنون بیش از یک سده است که به قانونگزاران و کارفرمایان و دست اندرکارانِ آموزش و پرورش گوشزد کرده اند که هرگز نباید هیچ کودکی را در جهان به انجام کاری که با درک و دریافت و سن و سال او همخوان نیست، واداشت. کودکان، بزرگسالانِ کوچک نیستند.جهان مدرن، از گفتمانی بنام "کودکی"، تعریفی قانونی کرده است تا برای همگان روشن و آشکار باشد که نوزادن تا سنِ 18 سالگی تورینه ی اعصاب و توانایی ذهنی شان در حال رشد است. در این دوران همه ی کودکان باید به آموزشِ مهارت های زیستی، به شیوه ای که در آموزش و پرورش برای آنان برنامه ریزی می شود، بپردازند و پرورش ذهن و زبان و توانایی دریافت و درکِ پدیده های جهان باید مناسب سن شان باشد. یکی از ویژگی های این مناسبت این است که هرآنچه می آموزند، برایشان سرگرم کننده و لذت بخش باشد. هیچ کودک شش ساله ای نه از آموختن قرآن و حفظ کردن آن لذت می برد و نه از آکروبات بازی و یا حفظ کردن و خواندنِ برای شعر و سخن این یا آن نویسنده و شاعر. او باید مانند همسالان خود در پی بازی و سرگرمی باشد و وادار کردنش به خواندن درسهایش نیز با یادآوری و تشویق نگهدارانش باشد. *

بدبختانه انگار دانش و بینشِ بسیاری از ما ایرانیان در پیوند با کودکان، همچنان قرون وسطایی مانده است و کودکان را بزرگسالانی کوچک می پنداریم و آنان را در مهمانی و تعزیه و نمایش و گردهمایی ها به کارهای بیهوده و دشوار وا می داریم و برایشان دست می زنیم تا معجزه ی امامی و یا امامزاده ای را به ناباورمندان نشان دهیم.

لینکِ کلیپ:

https://www.youtube.com/watch?v=AMzqWr9bngk

ایمان، دین، مذهب، و شـیوه های رفتاری آدمیان

ایمان هرجا که زمینه آماده باشد، دین ساز می شود و دین همیشه مذهب ساز و مذهب ابزاری برای بدست آوردن قدرت در راستای بهره کشی از دیگران است. اهل ایمان، مردمانی نرمخو و خوشرفتار می توانند باشند، اما زمانی که مذهبی می شوند، خود را مکلّف می پندارند و خیال می کنند که وظیفه ی الهی دارند که دیگران را به راهِ راست هدایت کنند. پس دلسوزانه به نق زدنِ به آن ها می پردازند و با بکن، نکن های آزارنده و بی پایان نمای خود، آنان را به سوی بهشت راه می نمایند.

البته اگر مومنِ مذهبی به قدرت برسد، دست و زبانِ خود را، دست و زبانِ خدای خود می کند و با آنها چها که نمی کند، یعنی که می کند. از آن پس، راهنمایی ها و رهنمودهای دلسوزانه و خواهرانه و یا برادرانه ی او، جای خود را به خط و نشان های مکتبی و حکم های حکومتی و داغ و درفش می دهد. هنگامی که مومنِ مذهبی به حکومت می رسد، دیگر نه مومن است و نه مذهبی. گفتمانِ “لامصب” را برای این جور افرادِ لامذهب ساخته اند؛ یعنی کسی که دیگر هیچ خدایی را بنده نیست و در منشِ زیستی اش، ارجگذارِ هیچ مذهب و ملت و قانون و قاعده و هنجار و ارزشی نمی باشد. چنان انسانی در خطِ هفتمِ منشِ کرداری اش که آخرین پله از نردبان تکامل دینی اوست، “آتش به اختیار” می شود.

نابـرده رنج گنج میسّـر که می شـود

دیگر خدا و مذهب و قران زیاده اند

این سخن خمینی که: “اگر برای حفظ حکومت اسلامی لازم باشد، حتی امام زمان هم باید فدا شود.”، نمادی از این چگونگی ست. مومنِ مذهبی، به حکومت که می رسد، از جانب خدا و بنام او حزب برپا می کند و مومنان و مذهبیونِ دیگر را، هرکه و در هرکجا که باشند،”عمله و اکره”ی خود می خواهد.

این که گاه گفته می شود که گناهان اهلِ شریعت را به حساب اهلِ طریقت نگذارید، سخنی خام و ناروا و بیهوده است که نه با دستاوردهای انسان شناسی همخوان است و نه با روندهای رفتاری و کرداری آدمیان در گذارِ تاریخِ زیسته. شریعت و طریقت، دو دکان برای فروش یک جنس است و آن جنس، رستگاری در دنیا و آخرت است. هرگاه و هرجا که اهل شریعت رسوا و بور می شود و بناگزیر از قدرت دور، برده و بنده ی طریقت می شود و چنان می نماید که دست و دل از دنیای دون شسته است و با گوشه نشینی در پی سیرِ انفس و طی طریق مقاماتِ معنوی در راستای تزکیه ی نفس و عّلو روح و پروازِ ملکوتی بسوی دوست است. بخشی از این دگرگونی ریشه در ژرفساختِ ناخودآگاه انسان دارد که چون از سکوی قدرت فرو می افتد، ناگاه خاکسار و فروتن و مهربان و نرمخو می شود و به معنای هستی می اندیشد و گاه شاعر و فیلسوف می شود وجهان و پدیدارهای آن را از دیدگاه انسان ناپایدار و مردنی می نگرد. این روانگردانی را نجم خوارزمی در یک بیت این گونه تعریف کرده است:

حاکمان در زمانِ معزولی

همه شـبلی و بایـزید شوند

از سوی دیگر، هرجا که زمینه برای اهل طریقت آماده باشد، طریقتمداران نیز بسیار زود، بساط شریعتِ خود را - البته به طریقتِ ویژه ی خود - پهن می کنند و دام می گسترند و دمار از روزگارِ مردم برمی آورند. از حکومت های صوفیان خوارزمی و تیموری و صفوی که بگذریم در دوره ی خودمان به عارفی وارسته بنام "روح الله خمینی" می رسیم که از منظومه هایش پیداست که این شاعر چه عارفِ سالک و بی نیاز و آسان گذار و نازکدلی بوده است. دلشده ی شوریده ای که ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی در مقایسه با او، به کفارِ حریص و حربی چون استالین و ترامپ و پوتین می مانند! این صوفی صافی دلباخته که از دو جهان بریده و تُف بر مادیات انداخته است، در شیهه ی کبودِ رقصِ بسمل فریاد برآورده است:

دست آن شيخ ببوسيـــــد كه تكفيرم كرد

محتسب را بنوازيـد كـــــه زنجيرم كرد

معتكف گشتــم از اين پس، به در پير مغان

كه به يك جرعه مى از هر دو جهان سيرم كرد

آب كوثر نخــــــورم، منّت رضوان نبرم

پرتو روى تو اى دوست، جهانگيرم كرد

اما روزی که مومنان پابرهنه و آسمیه سر بسوی او تا فرودگاه مهرآباد دویدند و عکس اش را در ماه دیدند، یکباره دل و دین از دست داد و شیخ و محتسب و پیرِمغان و روضه ی رضوان را بدو گندم بفروخت و با نگاهی که گردن می زد، عربده کشان گفت؛ "من تودهنِ این دولت می زنم." و، زد و کُشت و کُشت و کُشت و بساط شریعت خونباری بپا کرد که در تاریخ جهان همانند و هماورد نداشته است.

چند رخُداد بزرگ در دو سده ی گذشته آنچنان بازتاب های شگفتی در تاریخ ایران داشته است که هریک می بایست، هر نگرنده ی ژرف اندیش را از شگفتی سنگ کند. یکی از این رویدادها، آمدنِ ناگهانی خمینی به ایران و نشستنِ آسان او برتخت شاهشیخی و ویران کردن همه ی ساختارهای مدنی، اجتماعی و فرهنگی و گسستنِ شیرازه هموندی و نابود کردن هنجارهای اخلاقی ایرانیان بود. این پرسش که چرا و چگونه چنین شد، پرسشی درخورِ درنگ و پژوهش و بررسیِ روشمند است. پرداختن به این پرسش، کاری کارستانی ست که باید روزی در سایه ی نهادی مردمی بدان پرداخت تا از تکرار آن در آینده جلوگیری کرد. پرت نشویم.

شکل و شمایل و شـِمای رفتاری آدمی را در هر زمان و مکان، شرایطِ زیستی او در همان زمان و مکان می سازد. این شکل و شمایل برای هر فرد، می تواند در دو زمان و یا دو مکان با هم متفاوت باشد. کسی در خانه می تواند پررو باشد و در کوچه کم رو. یا در زمان تنگدستی مهربان باشد و بهنگام توانگری سنگدل. سرشتِ آدمی، برداری پُردرازا و پهنا دارد که می تواند در هر زمان و مکان، شخصیتی ویژه ی از فرد بروز دهد. پژوهش های بسیاری در نیم سده ی گذشته نشان داده است که انسان ذهینی گله ای دارد و هویت خود را از گله و گروه خود، یعنی خانواده، قوم، قبیله و میهن خود می گیرد و آدمیان را از چشم اندازِ آن به خودی و بیگانه، بخشبندی می کند. نوزادن تا شش ماهگی، چهره های همه ی آدمیان و میمون ها را یکسان می بینند. اما از آن پس اندک اندک توانایی دیدن و درکِ ویژگی های چهره های خودی را پیدا می کنند. اما این توانایی در پیوند با بیگانگان نیاز زمان بیشتیر دارد و با آموزش و پرورش شکوفا می شود. برای نمونه، حافظه ی دیداری کودکی که در ایران بدنیا می آید، در دهسالگی می تواند بیشتر خویشاوندانِ خود را بشناسد و آنان را با نام صدا کند. اما همه مردمان چین را هم شکل و همانند ببیند. کودک دهساله ی چینی نیز، تجربه ای واروی این چگونگی دارد، یعنی به آسانی می تواند از روی ویژگی های چهره ی هر فردِ چینی، او را از دیگری بازشناسد، اما ای بسا همه ی ایرانیان را همسان و همچهره ببیند. این چگونگی را بُردارِ زیستبومی نوزاد شکل می دهد. این گونه است که شیوه ی رفتارها و کردارهای آدمی را سه گانه ی انسان، فرهنگ و زیستبوم شکل می دهد.(1)

روان- زیست شناسان بسترِ زیستی رفتارها و کردارهای انسان را ژنتیک می دانند. اما این بستر تنها زمینه ی پذیرش و پروارِ برخی از توانایی های زیستیارانه را در خود دارد که الگوهای فرهنگی و اجتماعی بدانها پیوند می خورند و از آن ها نیرو می گیرند. به زبان دیگر، ساختارِ فیزیولوژیک انسان سخت افزاری برای دریافت نرم افزاری بنام فرهنگ است. اگر فرهنگی که برنامه چگونه زیستن و ماندنِ انسان در جهان است، با زیستبوم او همخوان نباشد، نسل او در جهان دیری نمی پاید.(2) این ناهمخوانی اکنون در بخش های بزرگی از جهان بخاطر پرتگاهی شدن زندگی، به گیری حیاتی بدل شده است. زیستن در جهانی که آب و هوای سالم در آن روبه فروکاهی ست و فراورده ای کشاورزی و دامی اش هر روز اندکتر و گرانتر می شود، با فرهنگ های کهنِ دیمی گرا و افسانه پرور جور در نمی آید. اکنون شرایطِ زیستیبومی در کشورهایی مانند ایران بسویی می رود که شاید برنامه ریزی با منطق ریاضی هم برای پیشگیری از اَبَر فاجعه دهشتناکی که در راه است، کارساز نباشد.

مباد که ما آخرین نسل از مردمان سرزمینی باشیم که نادانی و ناتوانیمان آن فلات کهنسال را نابود کند.

................

1. https://www.amazon.co.uk/Before-You-Know-Unconscious-Reasons/dp/1785150014

2. https://www.amazon.com/Wonders-Evolution-Padidaarha-ye-Shegeft-Baraayeshi/dp/1780830807?ref_=ast_author_dp

ر

جـاودانگی

قهقاه جاودانگی،

به هیچای پوچِ مرگ.

جویبارِ روانِ ترانه،

از گلوی کلوخینِ تاریخ.

.

چه ترانه هایی !

چه ترانه هایی از پشتِ گوشِ هوش می گذرد!

چه فریادهایی،

خاموش می ماند!

چه رازهایی بسته!

.

خاک خشکی.

و مرگ،

با لشگر موریانه ی های زبون اش،

زشتی.

.

آنجا که خاک،

نرمای مخملین آغوش تو باشد.

و آتش،

پرتویی از گرمای نگاهت،

چه مرگی؟

چه ویرانی؟

چه پایانی؟

.

برمی کشم سر از خاک و لاک،

به هوای روی تو،

تازه تر از بهار.

.

فسوسا که پیامبران،
از افسون آب و خاک و آفتاب بیزارند.
و طعم برهنه بوسه،
در نگاهشان چندش استغفار می شود.

بی رودرواسی

می گوید: این نکته که عینکِ آفتابی را سوئیسی ها در آغازِ سده ی بیستم ترسایی ساخته اند، درست نیست. چرا که مولوی خودمان در بیش از هزار سال پیش نوشته است که؛

پیش چشمت داشتی شیشه ی کبود

زان سبب عالم کبودت می نمود

یعنی می خواهد بگوید که ایرانیانِ باستان درهزار سالِ پیش، عینکِ آفتابی داشته اند و ای بسا که آن را نیاکانِ باستانی ما ساخته اند و امروز جهانیان به خطا آن را برساخته ای سوئیسی می دانند. البته عینک با شیشه های رنگی در سده 12 ترسایی در چین برای پوشاندن ایما و اشارات چهره ساخته شد و چند سده پس از آن، جیمز آیسکافِ انگلیسی که می پنداشت که دید چشمان انسان از پشت شیشه ی آبی و سبز روشن تر می شود، عینکی رنگی ساخت که می توان آن را نخستین عینک آفتابی جهان دانست.

یکی از کژپنداری های بسی بیش از بسیاری از مردمِ کشورهای پیرامونی این است که از هنگام رویارویی با فرهنگِ فراگستر و جهانگیرِ غرب تاکنون، کوشیده اند که برابر- نهادهای همانندی برای دستاوردهای این فرهنگ، در فرهنگِ بومیِ خود پیدا کنند. فراتر از آن، برخی نیز به جستجوی ریشه های ارزش ها و اندیشه های غربی در تاریخ و سنّت های خود پرداخته اند و در پیوندِ با این کوشش، افسانه ها ساخته اند. اگرچه این کوشش ها برآیندِ روانشناسیکِ خود-خُرد بینی جمعیِ مردمانِ پیرامونی در برابر غربیان است و بیش و پیش از آن که خودخواسته باشد، بازتابی واکنشی و ناخودآگاه است، اما زیان های ناشی از آن را که سرچشمه ی بسیاری از بدفهمی ها، کژروی ها، دریافت ها و برداشت های نادرست بوده است، نمی توان نادیده گرفت.

شاید هیچ ملتی در جهان، بیش از ما ایرانیان که هنر را نزدِ خودمان می دانیم و بس، از این کژپنداری آسیب ندیده باشد. انقلاب ایران، فارغ از این که چه آغازی داشت، پایان اش را باید آزمایشی تاریخی برای پروژه ی "بازگشتِ به خویش" – (بازگشت به خیش؟) - پنداشت. اگرچه این پروژه را کسانی مانند؛ سید جمال اسدآبادی، جلال آل احمد، حسن نصر اصفهانی، داریوش شایگان و علی شریعتی و سپس جواد طباطبایی و کسانی دیگر، به گستره ی روشنفکری ایران کشاندند، اما ریشه های آن را باید در گفت و نوشت های پیش از انقلاب مشروطیت پی جُست. البته این پروژه در زمان پهلوی دوم با پشتیبانی فرح پهلوی، با برپاییِ "انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه"، شکلی نهادینه بخود گرفت و به گمانِ بسیارانی، زمینه را برای پیدایش حکومت اسلامی فراهم کرد.(1)

هدفِ من در این یادداشت، پرداختن به پروژه ی بازگشتِ به خویش و انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه نیست، بلکه می خواهم بگویم که مردمِ کشورهایی که تمدن های باستانی با فرهنگ مدون و ادبیاتِ غنی دارند، بیشتر از مردمانِ دیگر کشورها بدام واکنشِ روانی ای که از آن نام بردم می افتند. چرا؟

یکی از دلیل های بنیادی آنچه می گویم این است که مردم کشورهایی که متونِ کلاسیک کهن مانند شاهنامه، تاریخ طبری تاریخ بلعمی، قابوس نامه، تاریخ بیهقی، سفرنامه ناصرخسرو، اسرارالتوحید، جوامع الحکایات، تذکرة الأولیاء، دیوانِ حافظ، گلستان سعدی و…دارند، گستره ی فراخی برای برابر یابی گفتمان ها و اندیشه های غربی در آثار کهنِ خود دارند و زمینه گمراه شدنِ آن ها آسانتر و فراهم تر از دیگران است. یکی از ویژگی های آثار کلاسیک، تفسیر پذیر بودنِ متن های آن هاست. پژوهشگران نشان داده اند که بسیاری از آنچه در شاهنامه فردوسی آمده است، به همان اندازه تفسیر پذیر است که آیه های قران و یا اسرالتوحید. با همه ی کتاب هایی که از آن ها در اینجا نام بردم، هم می توان استخاره کرد و هم فال گرفت و هم گواهی نامه هایی برای هر سخنِ ژرف و یا یاوه و یا راست و دروغی پیدا کرد. در رویارویی با این چگونگی، هر اندیشه ی تازه ی غربی را می توان از دلِ هریک از این کتاب ها بیرون آورد. بهتر است نمونه ای برای آنچه می گویم، بیاورم.

برای یافتنِ این نمونه، شاهنامه فردوسی را باز کردم و به آسانی آنچه را می جُستم، یافتم. در داستانِ اردشیر بابکان، فردوسی در چند بیت، اشاره به سه نکته دارد که می توان هریک را در برابرِ یکی از گفتمان های مدرن گذاشت.(۲) در پنج بیتِ نخستِ این داستان، سخن از شایسته سالاری و سپردنِ کار به هرکس در حدّ توان اوست. بخوانید:

….

به دیوانْش کارآگهان داشتی

به بی‌ دانشان کار نگذاشتی

بلاغت نگه داشتندی و خط

کسی که بُدی چیره ‌تر یک نقط

چو برداشتی آن سخن رهنمون

شهنشاه کردیش روزی فزون

کسی را که کمتر بُدی خط و ویر

نرفتی به دیوانِ شاه ‌اردشیر

سوی کارداران شدندی به کار

قلمزن بماندی برِ شهریار

ستاینده بُد شهریار اردشیر

چو دیدی به درگاه مردِ دبیر

می توان ادعا کرد که این چند بیت، نشان می دهد که اردشیر بابکان در دربارِ خود کسانی را که آگاه به کارِ خود بودند، برمی گمارد و تنها باسوادان و دبیران را در دربار خود نگه می داشت و دیگران را به کاردارانِ دیگر می سپرد. پس از این موضوع چنین برمی آید که اردشیر بابکان با گفتمانِ "مریتوکراسی" که مفهومِ تازه ای در مدیریت مدرن است، آشنا بوده است و آن را در دربارِ خود بکار می بسته است. پس لابد با این حساب می توانیم بگوییم که، شایسته سالاریگفتمانی ایرانی ست.

سپس در دنباله ی این منظومه، فردوسی از زبانِ اردشیر، از شیوه ی مدیریت کارا (Effective Management)سخن می گوید و آنچه می گوید، نشان از مدیریتِ پروژه (project Management) دارد. او با اشاره به "آکندنِ گنج"، سخن از بودجه بندی می کند و هدف اش از پراکندنِ آن، اختصاص بودجه به بخش های ویژه هر پروژه است. پس می توان گفت که مدیریت پروژه نیز در ایران باستان وجود داشته است.

چو دیدی به درگاه مردِ دبیر

نبیسنده، گفتی که: گنج آگنید

هم از رایِ او گنج بپْراکنید

بدو باشد آباد شهر و سپاه

همان زیردستانِ فریادخواه

چو رفتی سوی کشوری کاردار

بدو شاه گفتی: دِرَم خوار دار

نباید که مردم فروشی به گنج

که بر کس نماند سرای سپنج

همه راستی جوی و فرزانگی

ز تو دور باد آز و دیوانگی

فردوسی در بیت آخر، اردشیر بابکان را شاهی می خواند که آشکارا با آنچه امروزه، "فسادِ اداری" و "پارتی بازی" خوانده می شود، مخالف بوده است. پس این داستان نشان می دهد که نه تنها، پارتی بازی کرداری وارداتی از سوی غرب نیست، بلکه نیاکان باستانی ما خود از دیرباز، اهل این کار بوده اند و ای بسا که این انگلیسی ها با آن چشمان لوچشان این سنّت نیاکانی ما را، مانند بسیاری چیزی های دیگرمان چاپیده اند و با خود برده اند و دوباره گونه ی خارجی اش را به ما بازگردانده اند. می فرماید:

ز پیوند و خویشان مَبَر هیچ کس

سپاه آن که من دادمت یار بس

این همه بدان جهت آوردم که نشان دهم که دور باطلی که ما را در خود اسیر و گرفتار کرده است، پایاندادی جز بازسازی استبداد و حکومت های دیکتاتوری ای را که ما در چهارصد سال گذشته داشته ایم، ندارد. به گمانِ من، ما باید هرچه زودتر از این خودشیفتگیِ کودکانه ی کهن دست برداریم و تاریخ و فرهنگ خود را چونان شهروندانی امروزی و اکنونی بررسی کنیم. یادمان باشد که اگر پایاندادِ دوهزار و پانصد سال تمدن درخشانِ ایرانی در روزگارِ ما به حکومتِ کسانی مانندِ خمینی و خامنه ای و احمدی نژاد و رئیسی کشیده شده است، یا باید دست از آن تاریخ بردایم و یا بی رحمانه به نقد و بررسی آن بپردازیم. اکنون زمان آن فرارسیده است که تعارف و شوخی را با یکدیگر کنار بگذاریم.

دنبــاله

درباره ی ترجمه

شامپوی گلمور (Glamour) در ایران با نامِ "گِلمُو" به بازار آمد. واژه ی "گِلَمور" در زبان انگلیسی کنونی، بمعنای دلربا، دلنشین، چشم نواز و پرزرق و برق است. هدفِ تولید کننده ی ایرانی این شامپو، با برداشتنِ حرف "ر" از آخرِ این واژه، معنادار کردن ِ آن در زبانِ فارسی بود و "گِلِ مو" هم خوانده می شد که یادآورِ گلِ سرشویی بود و مشتری با خواندنِ این پدیده ی تازه وارد، می فهمید که شامپو گِلمو، این پدیده تازه وارد را می توان بجای گلِ سرشور و یا سدر و کتیرا برای شستن مو بکار برد. این ترفندِ هموفونیک، یعنی بهره وری از هم صدایی دو واژه و کوشش در معنادار کردن آن در زبانِ مقصد، نمونه های درخشانی در زبان فارسی دارد. یک نمونه ی دیگرش، ترجمه ی کتابهای (GB) که از دوحرف اول (General Books) است، به کتاب های "جیبی" ست.

این نکته که مترجم باید معنا را از زبانی به زبان دیگر برگرداند یا به واژه ها و جمله ها وفادار بماند و برابرهایی دقیق برایشان در زبانِ مقصد پیدا کند، دوراهی شگفتی ست که هر مترجمِ کاردانی در اوان کارش درگیر آن می شود. نمونه ای از این درگیری را، نجف دریا بندری در هنگام ترجمه ی - As I lay Dying – نوشته ی ویلیام فالکنر داشته است. دریابندری گفته است: "کوتاه ‌ترین عبارتی که به نظر من می ‌توانست معنای عنوان اصلی را دقیقاً بیان کند «همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می‌ مردم، است."

از این رو، دریابندری بناگزیر، عنوانِ "گور به گور" را که اشاره به روایتگری مرگ در آن نوول می کند، برگزیده است. البته به گمان من او می توانست، "در بسترِ مرگ، یا "در کامِ مرگ"، یا "در آستانه ی مرگ"، یا "هنگامِ جان کندن" را برگزیند که همان معنای به نوشته ی او، "همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می ‌مردم" را دارد.

درباره ی ترجمه بسیار می توان گفت و نوشت و با درنگ کردن در آن، به پرسش های زیادی اندیشید. برای نمونه، این ها:

نقشِ ترجمه در گسترش ایده ها، اندیشه ها و فرهنگ مدرن درجهان چه بوده است؟ آیا این نقش همچنان پایدار است؟

ترجمه با توسعه چه نسبتی دارد؟

آیا ترجمه کاربردی وارداتی دارد، یا صادراتی؟

آیا ترجمه پیرو مکانیزم عرضه و تقاضاست؟ اگر نیست، چه مکانیزم دیگری در ترابری آن کاربرد دارد؟

آیا ترجمه، سودمند است یا زیان آور؟

آیا مترجمان پیش آهنگان مدرنیت در کشورهای خویش اند؟

دنبــاله

شـعـر

به‌ خواب‌ می ماند

شگفت‌ و روشن‌ و شيرين‌

ميان‌ِ هاله‌ای از هيچ‌

به‌ آفتاب‌

به‌ آتش‌

به‌ آب‌ می ماند

بهشت‌ِ گمشده‌ ی من‌

چراغ‌ِ روشنی از هر چه‌ آرزوست‌ لبالب‌

حضورِ من‌ داغی ست‌

كه‌ در هوا‌ی تو روييده‌ ست‌

فريادی

ميان‌ِ تشنگی و تندر

ميان‌ِ آب‌ و اقاقی

چه‌ روزگارِ بدی!

چه‌ راه‌های درازی!

كسی‌ نمی داند

چگونه‌ بايد باشد

كسي‌ نمی‌ گويد

چـرا؟

چگونه‌ بگويد؟

درون‌ِ پرده‌ِ تنهايی

نشسته روشن‌ و خاموش‌

و در خيال‌ِ من‌ از خواب های روياها

جهان‌ِ زيبايی

از آفتاب‌

از آتش‌

از آب‌

می بافد.

فرهنگ گفـــتگو

در یکی از یادداشت های پیشین گفته شد که، "منّشِ سکولار" ، دربرگیرنده ی ذهنیت، نگرش و همه ی کنش ها، واکنش ها، رفتارها و کردارهای روشمند، زمینی و غیرِ دینی انسان سکولارِ خِرَدگراست. برآیندی از این منش، کاربرد زبان در گره گشایی و تنش زدایی ست. زبان، هم رسانه ی داد و ستدِ اندیشه وعاطفه است وهم ابزار مبارزه با خود و دیگران. ژرفساختِ روانی همه ی جانوران، کارکردی واکنشی در برابر مکانیزمِ پاداش و پادافره دارد. یعنی که همه ی جانوران با گرفتن پاداش، هم رام می شوند و هم بهتر می آموزند. اما در برابر مجازات و تنبیه، کلافه و پریشان می شوند و از انجامِ دوباره ی رفتار و کرداری که به مجازات کشیده می شود، پرهیز می کنند و با گذرِ زمان، آن رفتار و یا کردار را فراموش می کنند.(1) این که انسان کدام یک از دو استراتژیِ پاداش و پادافره را در کاربردِ زبان برمی گزیند، پیوندِ یکراستی با جامعه ای که در آن بار آمده است، دارد.

در جامعه پیش مدرن، زبان ابزاری راهبردی برای چگونه زیستن است و کم و بیش با "بکن"، "نکن" های اجباری سروکار دارد و اهرمِ فرهنگی کارایی برای رونگردانی و متقاعد کردن فرد در پذیرش جایگاهش در جامعه است. در چنان جامعه ای زبان کاربردی شلاقی دارد و بیشتر برای هشدار دادن، ترساندن، هراساندن، تاراندن و شماتت کردن بکار می رود، تا پذیرفتن و تشویق در مشارکت و درگیری در امورِ اجتماعی. کاربرانِ زبان در جامعه ی آنچنانی، به نرمخویی و شیواگویی و آدابِ ادب بهایی نمی دهند زیرا که زبانشان از پشتوانه ی "فرهنگِ گفتگو" که برآیندی از روزگارِ مدرن است، بی بهره است.

شاید چنین است که ما نیز مانند مردم بسیاری از سرزمین های پیرامونی، هنوز نمی توانیم از راه گفتگو، کشمکش‏ های سیاسی و فرهنگی خود را حل کنیم. شايد از همين رو نيز، تاکنون هرگز نتوانسته ‏ایم با گفت و شنود و داد و ستد ِ زبانی، گره ای از کلاف درهمِ گرفتاری‏ ‏های تاریخی و اجتماعی خود بگشاییم. هرگاه وهرجا نیز که سخن از نشست و گردهمایی و گفتگو بوده است، همدلی و همزبانی، بسیار زود به چند دلی و چند زبانی و پرخاش و ستیز و گریز و جدایی راه برده است. این همه از آنروست که گفتگو، تنها با زبان سروکار ندارد و فرهنگ و پیش نیازهای ویژه ی خود را دارد. نخستین پیش نیازِ گفتگوی گره گشا و تنش کاه، پذیرشِ ذهنی "وجودِ دیگری" در جهان است. پذیرشِ وجودِ دیگری در جهان، ساختاری تاریخی دارد. این وجود بمعنای بودن دیگری در جلوی چشم انسان نیست. کسی می تواند هر روز و شب در کنار ما و یا روبروی ما باشد، بدون آنکه وجودش پذیرفته شود. البته بیننده نیز از نگاهِ آن فرد می تواند وجود نداشته باشد. در سرزمینی که ذهنیتِ شهروندی بمعنای گفتمانی تاریخی شکل نگرفته باشد، در ذهنِ کسی، جایی برای دیگری وجود نمی تواند داشته باشد.

اگر گفتگو تنها با دیگران ممکن است، تا کسی وجود دیگری را در جهان نپذیرد، نمی تواند او را فردی حقوقمند و همتراز خود بپندارد. در فرهنگی که در آن "دیگری" جایگاهِ تاریخی دارد و انسان پنداشته می‏ شود، می توان معجزه ی آتش نشانیِ زبان را دید. تنها در پرتو پذیرش این پنداره است که انسان در گفتگو با دیگری، گاه خاموش می‏ شود و به او گوش فرا می ‏دهد و گاه با چشمداشت به سخنان وی، پنداره‏ ها و انگاره ‏های خود را بازنگری می‏ کند. یعنی که با شنیدن سخنان دیگری و آشنایی با چشم‏ اندازش، می‏ کوشد تا با دادن پاسخی آشتی ‏جویانه، پیوندی سازگار و بی ‏ستیز داشته باشد. تا زمانی که انسانِ خویشتن-خواه و خودکامه، جایی برای دیگری در ذهن خود باز نکند و او را دارای حقوق انسانی نداند، هرگز نمی‏ تواند با وی گفتگوی گره‏ گشا داشته باشد.

زبان، هم رسانهِ گرفت و دادِ اندیشه وعاطفه است وهم ابزارِ آزار خود و دیگران. در فرهنگ گفتگو، گوینده و شنونده، اندیشه و سخنان خود را آگاهانه ویرایش و پیرایش و آرایش می‏ کنند تا از دُرشتگویی کردن و زخم زبان زدن بيکدیگر بپرهیزند. چنین است که زبان در فرهنگ گفتگو، ابزاری هدفمند برای کشمکش زدایی و گره گشايی و ستیز گریزی پنداشته می‏شود. اما آنجا که این فرهنگ وجود ندارد، گفتگو کردن درباره ی هر دشواری و گرفتاری، به نبردی زبانی برای هراساندن و کوبیدن و از میدان بدرکردنِ ديگری کشیده می ‏شود.

گره گشایی از راه گفتگو، پدیده ی تازه‏ ای در تاریخ انسان است. پدیده ‏ای که نیاز به پیش‏ آیندهایی دارد که در فرهنگ ما پدید نیامده ‏است و شاید هرگز پدید نیاید. در فرهنگ ‏های پیش مدرن، زبان در هنگام گیر و گرفتاری میان دو تن، ابزاری برای ترساندن و سبک کردن و سرکوب و منکوب کردن و "رو-کم-کردن" و سرجای خود نشاندن بکار می رود و در بسی بیش از بسیاری از زمان‏ ها، پیش‏ آیندِ زد و خورد با دست و پا و چنگ و دندان می شود. (2) این چگونگی در آئین شهروندی مدرن با کمک قانون که زمينه سازِ هنجارهای رفتاری شده است، از میان رفته ‏است. امروزه آدابِ ادبِ شهروندی، از کوره در رفتن و پریدن به دیگران را برنمی ‏تابد و آن را نماد جانورخویی و جنگلی بودن انسان می‏ داند و ناتوانی در کنترل آن را، نمادی از روان- پریشی و یا خامی و کاستیِ شخصیتِ می انگارد.

..........

1. برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به این کتاب:

https://selfdefinition.org/psychology/BF-Skinner-Beyond-Freedom-&-Dignity-1971.pdf

2. اهمیتِ زبان در آزردن دیگران چنان است که از بازتاب آن با "زخمِ زبان" یاد می کنند. زخمی که در گذارِ تاریخ، بی مرهم انگاشته می شده است.

خَلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
(طبیبِ اصفهانی)

http://isdmovement.com/2023/0723/072723/072723.Ebrahim-Harandi-A-culture-for-dialogue.htm

ر