دریافت
از روی بوی ماه
از لمس اوج هلهله
از تيک تاکِ دل
از شور آب و گل
از سايه روشنای صدای سکوت شب
از عشوه ی بنفشه ی صحرايی
از دستخط چهچه بلبل،
بر نازکای روشنِ ابريشم نسيم
پيداست کاين جهان
حرفی برای گفتن اگر دارد
از جنس آيه های شما نيست

از روی بوی ماه
از لمس اوج هلهله
از تيک تاکِ دل
از شور آب و گل
از سايه روشنای صدای سکوت شب
از عشوه ی بنفشه ی صحرايی
از دستخط چهچه بلبل،
بر نازکای روشنِ ابريشم نسيم
پيداست کاين جهان
حرفی برای گفتن اگر دارد
از جنس آيه های شما نيست

در دوسده ی گذشته سه نگرشِ بزرگِ تاریخی، جهان را دگرگون کرده است. این سه نگرش، مارکسیسم، داروینسم و فرویدیسم است که انسان را ناگزیر از بازنگری شیوه ی اندیشه خود و بازتعریفِ بسیاری از گفتمان های سیاسی، اقتصادی، زیستی، فرهنگی و اخلاقی کرده است.
کارل مارکس نشان داد که تنش میانِ طبقه های دارا و ندار در جامعه، موتورِ رانش های سیاسی و تاریخی ست و نابرابری در دسترسی به سازه های زیستی، بنیادِ همه ی کژی ها و کاستی ها و ناهماهنگی ها و نابسامانی های فردی و اجتماعی.
داروین ، انسان را گونه ای جانور، بردرختِ بارورِ هستی یافت و ساختار تن و جانِ او را وامدارِ کوله باری از بنیادهای غریزیِ رفتارها و کردارهایِ جانوران پیش از او دانست. این نگرش، انسان را از جایگاهِ بلندِ “اشرف مخلوقات” بودن به زیر کشید و او را جانوری از بی شمار جاندارانِ جهان قلمداد کرد.
فُروید، با پُرنما کردنِ نقشِ نیروی جنسی، خیزوخواب های عاطفی انسان را واتاب های خواهش ها، کشش ها و کوشش های او دانست و آشکارا گفت و نوشت که بخش بزرگی از گزینه های فرد در زندگی روزمره اش، ریشه در رانش های جنسی او دارد و نه در حسابگری های خردمندانه.
این سه نگرشِ دگرگونساز، هرگز در هیچ جای جهان با خوشداشتِ دینمداران و قدرتمندان روبرو نشد. اگرچه هر این سه نگرش، از راهِ ترجمه به همه سرزمین هایی که اکنون صنعتی خوانده می شوند، بُرده شد، اما بدبختانه در کشورهایی که هنوز هم فرهنگ دینی برآن ها حاکم است، روندِ ترابری این نگرش ها به گونه ی دیگری بوده است. من در این یادداشت، به نمونه هایی از کوششِ دینمداران در تحریف و تخریبِ نگرش داروین در راستای خودی کردنِ آن و خنثی کردنِ بازتاب های آن می پردازم.
در ایران برای نخستین بار میرزا تقی خان انصاری کاشانی که از نواندیشان دوران قاجار و استاد مدرسه دارالفنون بود، گزارشی از کتاب خاستگاه رسته ها را با برداشت و دریافتی آزاد از این کتاب در جزوه ای با نام؛ “جانورنامه” در سال ۱۲۸۷ قمری منتشر کرد. کاشانی این کتاب را چون جزوه ای آکادمیک، برای دانشجویان خود، ۱۱ سال پس از نخستین چاپ کتاب داروین نوشت. اما برگردان کامل نخستین کتاب داروین با نام، "منشاء انواع"، در سال ۱۳۵۷ شمسی توسط نورالدین فرهیخته در تهران به چاپ رسید.
البته پیش از انتشار این کتاب، برخی از باسوادهای ایرانی، از راه نوشته های شِبلی شُمیّل و دیگر نویسندگان عرب، آشنایی اندکی با اندیشه های داروین داشتند. برای نمونه، سید جمال الدین اسدآبادی، در کتابی بنام “نیچریه”، ردیه ای بر جستاوردهای داروین نوشته است که نمونه درخشانی از آنچه آخوندها، آن را در ادبیات خود، “مشاغبه” می خوانند است.(1) مشاغبه آن است که اندیشه و یا سخنی ناراست را به کسی نسبت دهند و او را بخاطر آن اندیشه و یا سخن نکوهش کنند. سید جمال الدین اسد آبادی در نیچریه، چنین کاری را با داروین کرده است و سپس با انگ دهری بودنِ داروین، تئوری او را محکوم کرده است و مردود دانسته است.
تئوری داروین در ایران "تئوری تکامل"، نام گرفت که واروی آنچه بزرگترین دستاوردِ داروین است می باشد. البته آخوندها، نخست این تئوری را به پیروی از علمای عرب، فرضیه ی “خلقت ِ تدریجی”، خواندند و آنچه درباره اش گفتند و نوشتند، هیچ پیوندی با تئوری برآیشی داروین نداشت. این گفتمان دینی را علمای عرب برای مبارزه با اندیشه های داروین ساختند تا داروین را خودی کنند و پذیرشِ اندیشه های او را برای مسلمانان آسان سازند. یکی از این عالمان اسلامی، آیت الله محمدرضا نجفی اصفهانی ملقب به “مسجدشاهی” بود که با خواندن برخی از مقالات شِبلی شمیّل به زبان ِعربی، برآن شد تا به گمانِ خود، به سخنانِ نادرست داروین پاسخ دهد. وی پاسخ های خود را در کتابی بنام، "نقد فلسفه ی داروین" به زبان عربی گردآوری کرده است.(2) نوشته های مسجد شاهی در این کتاب، چیزی فراتر از سخنان عامیانه ی آخوندی روده دراز و وراج نیست. چنان که از نام کتاب پیداست، مسجد شاهی نیز با داروین و تئوری او آشنا نبوده است و او را فیلسوفی دهری می پنداشته است.
در روزگارِ ما دکتر یدالله سحابی یکی از کسانی ست که به تئوری داروین پرداخته است. او در کتابی بنام؛ "قرآن مجید و خلقت انسان"، کوشیده است تا کژی ها و کاستی های تئوری داروین را در پرتو آیه های قران راست و ریس کند و از این رهگذر، اندکی داروینسم اسلامی نیز به داروین بیاموزد! سحابی که آگاهی بیشتری از آخوندهایی که تا پیش از او درباره داروین سخن گفته بودند، داشت، با پافشاری شگفتی، در کتاب خود برآن است تا حقایقی را که در این باره می داند، تحریف کند و ذهن خواننده کتابِ خود را به سوی روایت اسلامی آن براند. وی نوشته است که کتاب های آسمانی یهودیان و عیسویان با حقایق علمی همخوانی ندارند، اما مسلمانان را از پیشترفت های دانش باکی نیست زیرا که:
"این حقیقت همواره جلوه گر است که حقایق علمی در آفرینش موجودات و انسان مورد تأیید متون مقدسه یهود و مسیحیت نیست و بنا به مندرجات مزبور، دو رکن علم و دین در تأیید یکدیگر نمی باشند ؛ ولی در قرآن خلقت تدریجی و پیوستگی موجودات و سپس تکامل فکری در انسان، از حقایق مسلمه ای است که در موارد عدیده و قبل از آنکه دانشمندان این زمان با تحقیق و تجربه به آن واقف و معتقد گردند، به عنوان یکی از نوامیس آفرینش یاد شده است." بد نیست که روی این بُرّه از نوشته ی او اندکی درنگ کنیم. نوشته است؛ “حقایقِ علمی در آفرینش موجودات و انسان، تأیید متون مقدسه یهود و مسیحیت نیست “. نکته اساسی در این نیم جمله، آوردن واژه، “حقایقِ علمی”، در کنارِ “آفرینش”، است. آفرینش ماهیتی افسانه ای دارد، یعنی که آفریننده و آفریده در افسانه آفرینش، هر دو مفاهیمی ذهنی و ساختگی و روایی و پوچ و بی زمان و مکان هستند و فارغ از قوانین طبیعت هستند. آفرینش را تنها با باورِ دینی می توان پذیرفت. این مفهوم با “حقیقت”، یعنی آنچه در زیرِ پوششِ “واقعیت” پنهان است و باید با روش ویژه ی پژوهش و پالایش علمی آشکار شود، بیگانه است. هیچ حقیقت علمی در هیچ مفهوم افسانه ای نیست و نمی تواند باشد. افسانه را انسانِ ناتوان از دسترسی به حقیقت، برای پُرکردنِ جای خالی آن بکار می برد تا رخنه ای را در ذهن خود و دیگران بپوشاند.(3)
سپس نویسنده برای آن که دین خود را بر دیگر ادیان ابراهیمی برتری بخشد، کتاب های دینی یهودان و عیسویان را، بی ارزش کرده است. “حقایق علمی در آفرینش، مورد تاییدِ متون مقدسه یهودیان و مسیحیان نیست و بنا به مندرجات ِ مزبور، دو رُکنِ علم و دین در تایید یکدیگر نمی باشند.” نیک اگر در نگریم، می بینیم که نویسنده در این جمله، چهارتا گُل، بسود اسلام زده است. نخست مفهوم ِ “حقایق علمی” را با آفرینش درآمیخته است. سپس آفرینشِ حقیقت مدار ِعلمی را در انحصار دین خود در آورده است و سپس تر دین های یهود و نصارا را متهم به ناسازگار بودن با علم و دین کرده است. یعنی یدالله سحابی به زبان دیگر نوشته است که؛ "هنر نزد اسلامیان است و بس."، کارِ شگفتِ دیگری که نویسنده در این کتاب کرده است، آن است که همه اطلاعات علمی زمان خود را در حدِ توانش گردآوری کرده است و سپس دراین کتاب، دربدر در پی یافتن آیه و حدیث و روایت، برای نشان دادن ریشه های اسلامی آن ها گشته است و با بافتن آسمان و ریسمان بیکدیگر، نشان داده است که آخرین دستاوردهای علمی زمان او درباره ی پیدایش کهکشان ها و زمین و گیاهان و جانوران و آسمان و ریسمان، همه در هزار و چارصد و اندی سال پیش، در قرآن آمده بوده است!
دکتر یدالله سحابی، استاد دانشگاه و مردی جدی بود و خود را دانشی مردی فرهیخته می دانست. پس ما نیز باید نوشته های او را جِّدی بگیریم و به جِّد از خود بپرسیم که چگونه می شود که چنین مردی که خود را اهل دانش می دانست، این گونه در یک جمله، این چنین بی پرده و بی پروا، حقیقت و علم و دین و افسانه و توهین به متون مقدسِ دو دین بزرگی را که از دیدگاه وی از “ادیانِ الهی”، هستند، درهم آمیخته است تا سخنی را که پیش از او صدها ملای دیگر در مسجدهای هزاران روستای سرزمین های اسلامی گفته اند، به خیال خام خود، به کُرسی بنشاند؟ باید از خودمان بپرسیم که چه شرایط زیستی و فرهنگی سبب می شود که کسی این چنین گستاخ، بی آزرم و بی پروا بکوشد پرده برروی حقیقت بکشد؟ به گمان من، یدالله سحابی با نوشتن کتاب،”قرآن مجید و خلفت انسان”، یادگار شگفتی از خود بجا گذاشته است. یادگاری که نام او را در ذهن آیندگان، به فهرست دشمنان بزرگ حقیقت در تاریخ علم در ایران خواهد افزود.
از دیگر کسانی که به این حوزه پرداخته اند، می توان از علامه طباطبایی، سید حسن نصر اصفهانی و مصباح یزدی یاد کرد که باید آن ها را نمایندگان گروهی دانست که هیچ گونه همخوانی آشکاری میان داروینیسم و اسلام ندیده اند.
از میان این گروه نظر محمد حسین علامه طباطبایی، از همه با مزه تر است. وی برآن است که؛ “پیوستگی نسل انسان و میمون قابل تجربه هم نیست؛ یعنی ما تاکنون مشاهده نکرده ایم که فردی از افراد این نوع، به فرد دیگری از افراد نوعی دیگر متحول شود. به زبانِ روشن تر، هرگز کسی ندیده است که میمونی انسان شود. گفتنی ست که دگرگونی های برآیشی، آنچنان کُند است که گاه اندک دگرگونی به میلیون ها سال نیاز دارد. اگر قرار بود که طبیعتِ جانداران به دگرگونی های آنی پاسخ دهد، تاکنون سفید پوستانی که در سده های گذشته به آفریقا مهاجرت کرده اند، سیاه پوست می بودند و سیاه پوستانِی که به آمریکا و اروپا برده شده اند، سفید پوست.
چنین می نماید که نویسندگانِ اهل دین در ایران، در پیوند با نگرش داروین، هیچ نکته ی تازه ای را که پیش تر در جهان اسلام گفته و یا نوشته نشده باشد، نگفته و ننوشته اند. این چگونگی گواه دیگری بر نداشتن آشنایی آنان با این چشم انداز ژرف و جهان گیر است. بسیاری از علمای اسلامی، سخنان همگونی درباره مارکسیسم، داروینیسم و فرویدیسم گفته و یا نوشته اند و در چشم اندازی کلان نگر، این سه دیدگاه را الحادی و ارتدادی یافته اند و در تحریف آن ها کوشیده اند. این چگونگی نشان دهنده ب ناآشنایی علمای اسلامی، بویژه گونه ی شیعی آن، با دانش مدرن نیز هست. کشیشان مسیحی در سده نوزدهم میلادی، انتقاد از داروین را با نقدِ تئوری او آغاز کردند وگفتند که هیچ یک از ویژگی های تئوری دانشی را ندارد. آنان همچنان به ناتوانی این چشم انداز در ارائه دستگاه اخلاقی اشاره کردند و نیز درباره جانور پنداری انسان هشدار دادند.(4)
یکی از گزاره های بنیادی تئوری برآیشی داروین، پنداره بی برنامگی و ناهدفمندی هستی ست. اگر اهل دین در دنیای اسلام، همین یک گزاره را دریافته بودند، بی تردید هرگز سخن از سازگاری این نگرش با باورهای اسلامی نمی گفتند. این گزاره، گفتمان تکامل در ادیان سامی را به چالش می کشد و آن را بی بها می کند.
تاریخ همه ی کشورهای جهان، بویژه کشورهای پیرامونی در دوسده ی گذشته، تاریخِ ستیز میان سنت گرایان و نوخواهان بوده است. این ستیز در کشورهای غربی، در پرتوِ آزادی و آرامش نسبی، با گفتگو بسودِ نوگرایان پایان یافته است. اکنون دیگرنه تنها هیچ کشیشی در اروپا، در آروزی برپا کردنِ حکومت عیسوی نیست بلکه خود را نیز گنجِ دانش و آموزگارِ اخلاق جامعه نمی داند. اما شوربختانه در ایران هرگز آزادی و آرامشی که گفتگوهای روشنفکری را میدان دهد، وجود نداشته است و ستیزِ میانِ کهنه و نو همچنان پایدار است.
.............
https://jihs.ut.ac.ir/article_91073.html
2. النجفی الاصفهانی، ابی المجد الشیخ محمدرضا (۱۳۳۱قمری)، نقد فلسفه داروین، ترجمه دکتر حامد ناجی اصفهانی، ۱۳۸۹، کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران. نجفی که در قم، “آقا مسجد شاهی”، خوانده می شد، از استادان خمینی در قم بوده است.
3. سحابی، یدالله. (1387)، قرآن مجید و خلقت انسان، شرکت سهامی انتشار، تهران.
4. طباطبایی، محمدحسین. تفسیر المیزان. ترجمه مکارم شیرازی و محمدحسین موسوی همدانی. دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۶.
از میان همه ی واژه ها و ترکیب های تازه ای که آخوند ها ساخته اند، دو رواژه ی مُرَکّب از همه زشت تر و آخوندی تر و زننده تر است. نخست، "میعانات گازی" به معنای گاز مایع هیدروکربنی جدا شده از گاز طبیعی ست که پیش تر، گاز ِمایع خوانده می شد. ترکیب دوم، "نزولات آسمانی"، به معنای بارش باران و برف و تگرگ و هرآنچه از آسمان می بارد است. پیشینیان درباره تعریف گفته اند که هر تعریف باید کامل و جامع و مانع باشد. یعنی که همه رویه ها و سویه های پدیده مورد نظر را تعریف کند. دیگر آن که دربرگیرنده همه ی گونه های آنچه را تعریف می کند، باشد و هم نیز، تعریفِ کننده ی پدیده دیگری نباشد. اما نزولات آسمانی را می توان درباره فضله پرندگانی نیز که برروی درخت نشسته اند و یا در حال پرواز از خود نازل می کنند، بکار برد.
در همین راستا، جمله ها و ترکیب های لوس و بی مزه دیگری نیز مانتد، "سبز باشید" و یا، "دست گل تان درد نکند" ساخته شده است که کاربرد هردو نادرست است. سبزی، ویژگی گیاهان سبز است. اما این رنگ در جانوران نشانه کپک زدگی و عفونت و گندیدگی پس از مرگ است. البته سبزه در مورد زنگ پوست انسان کاربرد دارد، اما مراد از سبزخواهی انسان، آرزوی شاداب بودن اوست. شاید معادل این چگونگی برای انسان، سرخ و سفید باشد. می گوید؛ (گلِ سرخ و سفیدم کی میایی).
در جمله ی، دست گل تان درد نکند، گذشته از لوس بودن، اين جمله، خطايی منطقی نيز دارد، زيرا که گوینده می خواهد بگوید که دستتان که همانند گل است و کارهای نیکویی همسنگِ گلکاری می کند، درد نکند. اما با گفتن ِ دست گل تان درد نکند، می گوید دست گلی را که شما صاحب آن هستید، درد نکند!
بازم در همین راستا، شبی در اتاقی در کلاب هاوس، مُدریتور که خودش را “مدیراتور”، لاید یعنی مدیرِ آن اتاق در کلاب هاوس می خواند، پس از دعوت از من برای رفتن بروی صحنه گفت؛ “با عرض سلام و ادب و احترام، با افتخار شما را می شنویم!” در گفته اش اندکی درنگ کردم و به جمله اش اندیشیدم که چه گفت و چگونه گفت!
دوباره گفت: بفرمایید.
گفتم: درود برشما. جمله ی شما حواس مرا پرت کرد.
گفت: من که هنوز چیزی نگفته م.
گفتم: سلام و ادب و احترام را یکجا نمی شود عرض کرد. البته سلام را می شود عرض کرد، اگرچه در زبان فارسی می توان آن را بدون عرض کردن هم بکار برد. اما "ادب"، عرض کردنی نیست. داشتنی، نگه داشتنی و بجا آودنی ست. ادب، بمعنای مجموعه ای از هنجارهای اخلاق- بنیادِ رفتاری، آدابی دارد که بجا آوردنی ست و نه عرض کردنی.
احترام را هم نمی شود عرض کرد. احترام، گذاشتنی و بجاآوردنی ست. احترام، برآیند کرداریِ باوری درباره ی کسی یا کسانی ست؛ محترم شمردن، یعنی ستودن کسی یا کسانی که ویژگی هایی شایسته ارجمندی و بزرگداشت دارد و یا دارند.
گفت:عجب!
گفتم: البته نیمه ی دوم جمله شما هم پرسش انگیز است. شما فرمودی: “با افتخار شما را می شنویم.” نخستین پرسش من این است که شما از کجا می دانی که سخنی که من تاکنون برزبان نیاورده ام، برای شما افتخار آمیز خواهد بود؟ شاید شرم آور باشد. دیگر آن که: “شما را می شنویم”، یعنی چه؟ شما می توانی مرا ببینی. (البته در کلاب هاوس نه) لابد می خواستی بگویی که “سخنِ” شما را می شنویم. انسان را می توان دید، اما نمی توان او را شنید. البته اگر خواهان شنیدنِ سخنِ کسی نیز باشیم، نمی توان گفت که صدای شما را می شنویم، زیرا که تن انسان صداهای گوناگونی دارد. از صدای تپش قلبِ او گرفته تا صدای خیزوریزِ خون در رگها، تا عطسه و سرفه و آه و ناله و صداهایی که گفتن ندارد. وانگهی، با لب و دهان نیز ده ها گونه صدا می توان تولید کرد.
سخن به اینجا که رسید. مدیراتور گفت: من شما را از اتاق انداختم بیرون، چون انگار حرفی برای گفتن نداشتی. البته من سخنانِ زیادی برای گفتن داشتم، اما چون مدیراتور میکروفون ام را بسته بود، دیگر صدایم به کسی نمی رسید.
………………
جمله ی "شما را می شنوم"، باید از راه ترجمه از یکی از زبان های اروپایی به زبان فارسی راه یافته باشد. برای نمونه، در زبان انگلیسی جمله ی- I hear you- می تواند به خطا، به، "شما را می شنوم"، برگردانده شده باشد. می گویم به خطا، زیرا که این جمله در زبانِ انگلیسی، زمانی بکار گرفته می شود که کسی سخن خود را چند بار تکرار کند و شنونده ناچار شود که با پرخاش بگوید: “سخن شما را می شنوم”، یعنی که متوجه شدم، بس کن. ترجمه ی واژه به واژه ی این جمله به زبان فارسی می شود: “شما را می شنوم“.
تئوری داروین که براساس آن همه ی گیاهان و جانوران کنونی جهان از دگرگون شدن تدریجی گیاهان و جانوران پیشین شکل گرفته اند، در دوسده ی گذشته واتاب های ژرفی بربسیاری از دانش های مدرن، مانند؛ زیست شناسی، ژن پردازی، یاخته شناسی، دام پروری، پزشکی و درمان، داروسازی و رفتار شناسی داشته است.
متاسفانه گزاره های بنیادی این تئوری آن گونه که باید به زبانِ فارسی برگردانده نشده است. از اینرو، برای بسیاری از ما شنیدن نام داروین، یادآورِ "تئوری تکامل" و نیز این جمله کلیشهای است که؛ "انسان از نسل میمون است."
چارلز رابرت داروین، زیست شناسِ انگلیسی که در سده ی نوزدهم میلادی می زیست، تئوری تازه ای درباره چگونگیِ پیدایش زیندگان ارائه داده است که من آن را تئوریِ "بَرآیش" می خوانم.(برآيِش بر وزن مراکش را در اين جا در برابرِ"Evolution" آوردهام. پيش از اين، در زبانِ فارسی، واژه ی "تكامل"، براى اين مفهوم به كار برده شده است. اما بارِ معنايىِ تکامل، مخالفِ Evolution است. تكامل، اشاره به پروسه اى هدفمند و حساب شده دارد كه در آن رده بندىِ جانداران، ساختارى نردبانى دارد و انسان بر بالاترين پله آن جا گرفته است. نگرشِ داروينيست، درست روياروى اين چشم انداز قرار مى گيرد و از اينرو، من واژه ی "برآيش" را بجاى تكامل در برابر (Evolution) گذارده ام.(1)
از دیدگاه داروین، برآیش، روندِ دگرگونی های ساختاریِ زیندگان از آغاز پیدایش هستی تاکنون بر روی زمین است. این روند نزدیک به سه میلیارد سال پیش با آغاز نخستین جرقه زندگی آغاز شده است و همزمان و همگام با دگرگونیهای زیستبومی، گونه ها و دسته ها و رسته های گوناگونی از قارچ ها، ویروس ها، باکتری ها، گیاهان و جانوران گوناگون پدید آورده است.
برآیش، روندی هماره در کار و پایان ناپذیر است و تا هنگامی که زندگی بر روی زمین در کار است، کشش ها و کوشش ها و واکنش های برآیشی نیز در کار خواهند بود. از این چشم انداز، همه زیندگان کنونی زادگانِ تک یاخته ای هستند که اندی پس از سرد شدن پوسته رویینِ زمین در دریا برآمد و اندک اندک با گذشتِ زمان، فواره وار به شاخه ها، خوشه ها و ذره های گوناگون روی گرداند. بنابراین، هستی سرچشمهای همگون داشته است و همه ی زیندگان هنوز نیز نیازهای بنیادینِ همگونی دارند: نمونه این چگونگی، نیاز به هوا، آفتاب، خوراک و نوشاک است.
دگرگونی های برآیشی، پیگیرِ هدف ِ ویژه ای نیست و به جایی نمی رود و خواستی جز سازگارتر ساختن تن و جان زیستاران برای ماندگارتر کردن ژن های آنان درجهان ندارد. این روند آنچنان کُند است که انسان را یارای دیدن آن نیست زیرا دگرگونی های برآیشی که همان دگرگونی های ژنتیک است، پس از صدها و گاه هزارها سال شکل می گیرد و پدید می آید.
اندیشه پیوند زیندگان با یکدیگر، ریشه درازی در تاریخ هستی شناسی دارد اما تا پیش از داروین کسی چیزی از چگونگی شکل گیری این پیوند نمی دانست. داروین نشان داد که ویژگی های ساختاریِ گیاهان و جانوران که در پاسخ به نیازهای زیستبومی آنان شکل میگیرند، در گذر ِ زمان به پیدایش گونه ها و دسته ها و رسته های گوناگونی کشیده می شود. هرجا که زیستبوم ِزیندهای در پرتو دگرگونی آب و هوا دیگرگون شده است، تنها جاندارانی که تاب ماندن و سازگار شدن با زیستگاه خود داشته اند، ماندگار شدهاند و دیگران به ناگزیر، از گستره ی هستی بدر شده اند. این چگونگی در سه و نیم میلیارد سال گذشته، به پیدایش گیاهان و جانوران گوناگونی که همروزگار ما هستند، کشیده شده است.
پنداره برآیشِ هستی به گونه ای که از آن سخن رفت، با دیدمان ها وگفتمان های زمانِ داروین ناسازگار نبود زیرا که بازتابهای آن، باورهای بنیادی مردم آن روزگار را به پرسش می گرفت و زیربنای ارزشی و اخلاقی آن باورها را ویران می کرد. پنداره ی همریشگیِ همه ی زیندگان، نه تنها هر گونه برتریِ نژادی و فرهنگی را بی پایه می کند و ذهنِ انسان را به سوی برابرپنداری می راند، بلکه جانوران و گیاهان را نیز به انسان نزدیکتر می کند و اندیشهِ حریم و حقوقِ آن هارا در ذهن انسان زنده می کند.
گذشته از برآیندهای ارزشی، اندیشه برآیشی، دیدمانهای تاریخی و باوری زمانِ خود را نیز به پرسش میگرفت. برآیش، انسان را رستهای از دسته میمون ها می داند که در پیِ روندی هزاران ساله به جایگاه کنونیِ خود رسیده است. این چشمانداز با باورهای دینی و فرهنگیِ آن زمان ناسازگار بود زیرا که از دیدگاه آئین عیسوی، انسان نزدیک به شش هزار سال پیش آفریده شده است و زمین نیز اندی پیش از آن پدید آمده است.
بخشی از اندیشه های داروین در باره ی چگونگیِ پیدایشِ هستی، نخستین بار در کتابی بنامِ "خاستگاهِ رسته ها" در سال ۱۸۵۹ میلادی در لندن منتشر شد. انتشارِ این کتاب، آنسان که پیش بینی شده بود جنجالِ فراوانی برانگیخت. برخی، پنداره ی جهان خودرو و بی راهبر را سهمناکترین خطای اندیشه ی بشر دانستند و گروهی، جانور پنداری انسان را با زهرخندِ تمسخر نکوهیدند و تا به امروز داروین و داروینیسم، سوژهِ پسندیدهای برای طنزآوران و کاریکاتوریست ها بوده است. اما آشنایی بسیاری از مردم با تئوری داروین و هیاهوی بسیار درباره آن سبب شد که چاپ دوم "خاستگاه رسته ها" در سال ۱۸۶۰ در نخستین روزِ انتشارِ آن نایاب شود و همه ی ۱۲۵۰ شماره آن به فروش برسد. این کتاب پس از چاپ دوم، شش بارِ دیگر در زمان حیات داروین بازچاپ شد. واکنش همگانی آن چنان بود که پنج سال پس از چاپ این کتاب، بیش از چهار هزار کتاب و جزوه و مقاله درباه آن نوشته شده بود.
در این نوشتارها، یکی او را " میمونی پیر با صورتی پر مو" خوانده بود و دیگری وی را پایه گذارِ زیست شناسی ِمدرن نام داده بود. با این همه، پس از چندی، تئوری برآیش پذیرفته شد و داروین در سال ۱۸۷۱ کتابِ دیگری بنام "دودمانِ انسان" به چاپ سپرد که ویژه برآیش انسان است. آنچه از روزگار داروین تا کنون تن به تور ِ رازگشای بررسی های علمی نداده است، زمان برآیش انسان و جدایی او از رسته انسان - میمون است که تاکنون هیچ نشان ِ روشنی از آن بدست نیامده است. این چگونگی در زیست شناسی، "حلقه ی گمشده" نام گرفته است.
پس از روزگار داروین، دو دستاورد بزرگ علمی، زمینه ساز پذیرش تئوری وی بعنوان برترین تئوری بنیادین زیست شناسی شد. نخست پیدایش دانش ژنتیک که چگونگی گذر ویژگی های ساختاری جانداران را از نسلی به نسل دیگر آشکار کرد. دوم شناسایی ساختار ِ دی ان ای (DNA) که برنامه شیوه ی کارکرد هر یاخته و در بر دارنده هسته توارث است. دانش ژنتیک، پیوند میان ژن ها و ویژگی های ساختاری کالبد زیندگان را روشن ساخت. دستاورد دوم نیز سبب شد که دسته بندی گیاهان و جانوران و شناسایی دسته ها و رسته ها و خانواده های آن ها به شیوه ی روشمند و دانش پذیرتری سامان پذیرد. این دو دستاورد، پاسخ یابی برای پرسش های بی پاسخ نمای زمان داروین را آسان ساخت و آنچه را اکنون؛ "سنتز مدرن" مینامند، پدید آورد که نامِ دیگر آن دارونیسم نوین است،
یادداشت ها:
https://www.amazon.co.uk/gp/product/1780830459/ref=dbs_a_def_rwt_hsch_vapi_taft_p1_i4
وقتی بهار با یادِ تو زیبا می شود
عشق،
با نام تو معنا می شود
و شعر،
گریزگاهی از دوزخ
به آسمانِ آبی بی تاریخ
همین است که هست؟
نه.
بسیار است که نیست
درنگ باید گرد
تا سیمی از سپیده در هر نگاه
آه،
راه،
گاه،
بنشین و تماشا کن
گاهی
راهی
این گونه باز می شود
و،
چرا باید دیوانه نباشم؟
چــــرا؟
مگر کسی، چیزی، جایی
پیش از این
بیش از این
آسمان را
زمین را
زمان را
تکان داده بود؟
ای شعرِ واژه پوش
برهنه شو
بی واژه می خواهمت
وقتی بهار با یادِ تو زیبا می شود
عشق،
با نام تو معنا می شود
و شعر،
گریزگاهی از دوزخ
به آسمانِ آبی بی تاریخ
همین است که هست؟
نه.
بسیار است که نیست
درنگ باید گرد
تا سیمی از سپیده در هر نگاه
آه،
راه،
گاه،
بنشین و تماشا کن
گاهی
راهی
این گونه باز می شود
و،
چرا باید دیوانه نباشم؟
چــــرا؟
مگر کسی، چیزی، جایی
پیش از این
بیش از این
آسمان را
زمین را
زمان را
تکان داده بود؟
ای شعرِ واژه پوش
برهنه شو
بی واژه می خواهم ات
خدای دین های ابراهیمی، هزار و یک نام دارد که هریک اشاره ای به یکی از توانایی های اوست. برای شیعیان، همه ی این نام ها در دعای جوشن کبیر آمده است.(۱) از آغازِ دوره رنسانس تا کنون، بسیاری از این نام ها برای شیعیانِ باورمند، اندک اندک بی معنا شده است. برای نمونه، با آغازِ انقلاب صنعتی، معنای "صنعت" دگرگون شد و مردم دریافتند که کوه و دره و رود و دریا، پدیده های صنعتی نیستند بلکه برآیندهای خودبخودیِ رویدادها و روندهای طبیعی اند. پیایندِ این دریافت، این اندیشه بود که خدا را "صانع" نمی توان خواند، زیرا که وی مهندسی هیچ صنعتی را پایه ریزی نکرده است. نام های دیگری چون؛ ناظم، قادر، کامل، ناصر و صدها نامِ دیگر را نیز، رشته های دیگرِ علمی و روندها و رویدادهای اقتصادی از سکه انداختند. برای نمونه، هنگامی که پدیده ای بنامِ "بیمه" پیدا شد، دیگر "امید به خدا"، کارایی خود را در داد و ستدهای قانونی از دست داد و اکنون کسی چیزی را با امید به خدا نه می خرد و نه می فروشد، بلکه خریداران از فروشنده، سراغِ بیمه و گارانتی و خدماتِ پس از فروش را می گیرند و فروشنده نیز از آنان گواهیِ قانونی و آشکارِ توان پرداخت. هیچ قراردادی نیز امروزه با جمله ی "توکلت علی الله" آغاز نمی شود. اکنون بیمه کردن، شکلی قانونی بخود گرفته است و پیش نیاز بسیاری از قراردادهای قانونی ست. دیگر نه کسی خدا و پیغمبر را بعنوان "ضامن" می پذیرد و نه “ضامن آهو” را.
در روزگارِ ما با پیدایشِ ویروسِ کرونا، نام های "طبیب" و "شافی"، بمعنای درمانگر و شفا دهنده نیز، از لیستِ نام های خدا بیرون زده شد.(۲) تا پیش از آن، پیروانِ دین های ابراهیمی یعنی یهودان، عیسویان و مسلمانان، خدای خود را واپسین درمانگرِ بزرگ می دانستند و پیروانی را که از پزشکان ناامید می شدند، بسوی خدا می فرستادند. اما از روزی که پاپ اعظم کاتولیک ها، روبروی دوربین تلویزیونِ واتیکان، واکسن کرونا زد و پیروان خود را نیز به پذیرشِ آن دعوت کرد، باورمندان دریافتند که خدای کلیسای کاتولیک، درمانی برای این ویروس در بساطِ الهی خود ندارد. نیز روزی که ملا علم الهدی بعنوانِ کلیددارِ حرمِ رضوی گفت که؛ "امام رضا هیچ بیماری را درمان نمی کند و تنها اسبابِ درمان را فراهم می کند"، آب پاکی بروی دست بیمارانی که طناب برگردن، درپای پنجره فولادِ نشسته و یا خوابیده بودند، ریخت. یعنی که دکانی بنام "شفاخانه ی رضوی" از این پس بسته خواهد بود.
شفا جویی از نیروهای ماورایی در گذارِ تاریخ، دامنه ای به درازای خودِ تاریخ دارد. در افسانه های کهنِ دینی، هر پیامبری معجزه ی درمانی ویژه ای داشت، یهودان باور دارند که موسی با کشیدن دست برسر و روی جزامیان آنان را درمان می کرد. عیسویان هم می گویند که عیسی با دمیدنِ نفسِ مسیجایی خود، مرده را زنده می کرد. در روایت های اسلامی نیز آمده است که محمد با فوت کردن به بیماران، آنان را با یک فوت شفا می داد. فراتر از آن، پیروانِ ادیانِ ابراهیمی براین باورند که امامان، قدیسین و علمای بزرگ نیز توانایی شفابخشی دارند. در احادیث و روایات شیعی آمده است که امام جعفرصادق با آب دهانِ خود، نابینایی را بینا کرد. در جهان عیسوی نیز، ادوارد شاه انگلیسی که خود را یکی از قدیسین زمان در سده ی دهم میلادی می پنداشت، ادعا کرد که با سرانگشتانِ خود می تواند هر گونه بیماری را درمان کند. آوازه ی درمانگری آن قدیس- شاه چنان بود که روزهای یکشنبه که او به کلیسا می رفت، بیمارانی که از سراسرِ انگلیس برای شفایابی بدرگاه آن حضرت می شتافتند، از درب کاخ تا بیرونِ کلیسای سلطنتی - وست مینستر اَبی - برای ضربِ انگشتی از او بر سر و دست و جاهای دیگرِ خود صف می کشیدند!(3)
با تابشِ آفتاب روشنگری، مردم برای شفایابی به گیاهان و جانوران رو آوردند و در هر سرزمین، افسانه های خرافی چندی درباره ی گیاهان دارویی و گوشت های درمانبخشِ برخی از جانوران پیدا شد. در آن دوران، پنداره ی همگانی برآن بود که همه ی گیاهان، سبزیجات و میوه ها، سودِ درمانی خود را با رنگ و شکل ظاهرشان نشان می دهند. برای نمونه، مغزِ گردو که شکل مغز ِ جانوران است، برای سردرد و بیماری های مغزی سودمند پنداشته می شد و گوجه و انار و آلبالو و گیلاس که آبی قرمز دارند، برای درمان بیماری های خونی تجویز می شد. همچنین، خارِ مُغـَیلان که رشته هایی درهم فشرده داشت را در آب می انداختند تا با باز شدنِ شاخه ها و رشته های بوته ی خشک و درهم گوریده ی آن درآب، دلتنگی و گرفتگی دلِ افسردگان را درمان کند.
در قرون وسطا، موادِ بنیادی همه ی داروهای گیاهی در اروپا، الکل، سرکه، زرنیخ، انتیمون و تریاک همراه با گیاهانِ بومی بود.(۴) در درمان شناسی شرقی، گذشته ازعسل، گلاب، روغن، زِفت، زالو، موم، سرکه، کهلا، فوتفوته و ادویه های گوناگون بویژه زردچوبه، رُنّاس، عناب، سه پستان، هل، دارچین، سنجد و فلفل، از برخی از میوه ها مانند؛ خرما، نارگیل، لیمو و نیز گیاهانی چون پیاز، سیر، موسیر، بارهنگ، بادیان و زنجبیل کاربردِ درمانی داشت. در آفریقا گیاهان جنگلی و زهرِ خزندگان و در امریکای لاتین موز، پلانتین، قهوه و کاکائو برای درمان بسیاری از بیماری ها بکار می رفت. امروزه تنها چیزی را که پزشکیِ مدرن از درمان شناسی کهن می پذیرد و همچنان سودمند می داند، ورزش و نرمشِ روزانه است.
هنگامی که انسان مدرن، از وجودِ نیروی ماورایی همه دانا و توانایی بنام "خدا" دل برید و دست از او برداشت، به یکباره ناگزیر از بازنگری خویش و بازتعریفِ جهان و پدیده های آن به شیوه ای تازه و با روشی خِرَد-بنیاد و منطق پذیر شد. این چگونگی به آغاز دورانی کشیده شد که در آن بسی بیش از بسیاری از آنچه "دانشِ بشر" خوانده می شد، به موزه ی باورهای افسانه ای و ادبیات فولکلوریک سپرده شد. آغازِ دورانِ روشنگری، نقطه ی صفرِ تاریخ تمدنِ مدرن بود که با بازنگری انسان و زاویه ی دیدِ تازه ی او در جهان همراه بود. آغازی که در آن انسان فرماندارِ جهان شد و "تغییر" را بجای "تفسیر"، در کانونِ کـُنش های خود نهاد و "پیشرفت" را اساس ارزشمندِ روندهای اجتماعی دانست. بدینگونه، منشِ زیستیِ تازه ای در مغرب زمین شکل گرفت که من آن را، "منّشِ سکولار" می خوانم . این منش دربرگیرنده ی ذهنیت، نگرش و همه ی کنش ها، واکنش ها، رفتارها و کردارهای روشمند، زمینی و غیرِ دینی انسان سکلولارِ خِرَدگراست.(5)
……………
نروید برزمین هرگز گیاهی
که ننوشته ست بربرگش دوایی
همچنین نگاه کنید به لینکِ زیر:
https://wellcomecollection.org/articles/XA5KmxEAAFv-xyY1
***
چه خاطره هایی در چنته ی این هواست!
یاد ایرانی که دیگر نیست
بوی بارهنگ و بادیان
در پسکوچه های کودکی
هوای آبناکِ زاینده رود
که دیگر نه زاینده است و نه رود
و یاد روزی که هرچیز، معنا داشت
چه خاطره هایی در چنته ی این هواست!
یادِ دورانِ برباد رفته
و پرندگان شعله وری
که در سپیده دمان پرکشیدند
و هر معنا را با خود بردند
یکی از مایه های اندوه من در چاردهه ی گذشته این بوده است که چرا مردم ایران در نشست ها، سمینارها، کنفرانس ها، میزگردها و گردهمایی ها و گفتگوهایی که در دانشگاه ها و سازمان ها و انجمن ها و تلویزیون ها و دیگر رسانه های فارسی زبان برپا می شود، نماینده ندارد. به هر سمینار و کنفرانس و نشست و میزگرد و گفتگویی که نگاه می کنم، می بینم که برخی از حکومت های بیگانه و سازمان های سیاسی و قومی و دینی وجنسیتی نماینده ای در آن دارند. اما کسی که موضوعات روز را از زاویه ی سود و زیانِ مردمان ایران بنگرد و بررسی کند و نیک و بدِ آن ها به زبانی ساده و روشن و بی غرض و مرض بازگو کند، بسیار اندک است. البته آشکار است که نمایندگان و لابیگران گروه ها و گروهک های سیاسی همه ایرانی هستند و در ایران نیز گیرها و گرفتاری های سیاسی و قومی و دینی و جنسیتی بسیار است. اما نمایندگی کردن برای سازمان و گروه و نگرشِ ویژه چیزی ست و کوششِ سیاسی و رسانه ای غیرِ وابسته و آزاد از هفت کشور، چیزی دیگر.
رسانه های فارسی زبانی که با پولِ حکومت های بیگانه داير شده اند، بلندگوهای اطلاعاتی-امنيتی آن کشورها هستند. اگر بسيار خوش بينانه به آنها بنگريم، بايد بگوييم که هدف اساسی هريک آن است که چشم اندازِ سياسی ما را بدلخواه خود پيرايش و ويرايش و سپس آرايش کنند؛ يعنی چنان کنند که ما در راستای سود آنان بينديشيم و رفتار کنیم.
حقيقت را جغرافيای خيال در ذهن انسان عينيت می بخشد. اين جغرافيای درونی، نقش بزرگی در شيوه ی رفتارها و کردارهای ما دارد. رسانه های همگانیِ امنيتی که امروزه بعنوان ابزارهای روانگردانِ در جنگِ سرد بکار می روند، هماره در پی بازسازی و بازپردازیِ جغرافيای خیال انسان هستند تا چشم انداز گذشته و آينده ی مخاطبانِ خود را - بی که آن ها بدانند و يا بخواهند، شکل دهند. نمونه های ایرانی این گونه رسانه ها را همه می شناسند. اگرچه در چند دهه ی گذشته، شمارِ آنان افزایش یافته است، اما بدبختانه صدای مردم ايران همچنان بی رسانه مانده است. ما هنوز هيچ رسانه ی همگانی مردمی که فرزندان دلسوزِ ايران بتوانند در آن، آزاد و سربلند، بی هيچ شرمساری و سانسوز و سرافکندگی شرکت کنند و اجازه ی روشنگری داشته باشند و سخن خود را با مردم در ميان بگذارند، نداريم. اگر هم می داشتیم، در فضای آلوده ی سیاسی و رسانه ای کنونی، دیری نمی پایید و شبی یا روزی، مرکز آن با بمبی به هوا می رفت. ما در تنگنای سنگ و صخره گرفتار شده ایم؛ از سویی حکومت کنونی مردم را بزرگترین دشمن خود می داند و شبانه روز، با "لطایف الحیّل" در پی آزار و فریب آنان است.از سوی دیگر اکنون ملتِ ایران در معرض بزرگترین کمپین امنیتی-اطلاعاتی - تبلیغاتی از سوی دشمنانِ داخلی و خارجی خود است. دشمنانی که نشان داده اند که از آگاهی و توانمندی و آماده شدنِ مردم ایران برای اداره ی امورِ سیاسی خود بیزارند.
هر کشورِ دموکراتیک، چيزی بنام "گفتمان های ملی" دارد که جايگاه آن کشور را در جهان نشان می دهد. این گفتمان ها زمانی به گونه حقیقی شکل می گیرند که هرکس و هرچیز در کشور، در جایی که باید باشد است. آنگاه کارِ رسانه های ملی، سنجشِ این گفتمان ها با گفت و نوشت و بررسی سود و زيان هريک از آن هاست. برای نمونه، چندی از گفتمان های ملی در کشور انگليس در دوره کنونی اين هاست؛ مرزهای آزادی های فردی، نقش دولت در زندگی خصوصی مردم، نيک و بدِ مهاجر پذيری، سود و زيان برنامه رفاه اجتماعی، برکزیت، بايد و نبايد ِحق آزادی خودکشی، دولت اقتصادی يا اقتصاد دولتی. بيشتر مردم انگليس نيز- اگر بخواهند – حق اظهار نظر درباره اين گفتمان ها را در بسیاری رسانه های همگانی آن کشور دارند.
گفتمان های ملی برآیندِ نهادهای مدنی هستند. کشورهایی که آزادی ندارند، گفتمانِ ملی نیز نمی توانند داشته باشند. دیکتاتوری، همیشه راه را بر رویشِ هرگونه نهادِ مردمی می بندد و نهادواره های دروغینی از سوی مردم و بنامِ آن ها در راستای ماندگاری دیکتاتور می سازد. چنین است که ما در ایران، هرگز گفتمان مدنی نداشته ایم. آنچه داشته ایم، هیاهو درباره ی گیرنماهایی بوده است که از سوی حکومت های خودکامه برای وقت کُشی و گمراه کردنِ مردم براه افتاده بوده است. نمونه های این گیرنماها در دوران کنونی؛ خودباوری، انرژی هسته ای، مدیریتِ جهانی، خودکفایی، استقلال، محورِ مقاومت و در دوران پیش ازآن، رسیدن به دروازه های طلایی تمدنِ بزرگ، پیوستن به رده ی کشورهای صنعتی و بازآفرینی شکوه و جلال روزگاران باستان بود. بدبختانه تنها چیزی که در پیوندِ با این پروژه های خیالی و موهوم، حقیقی بوده است، بهای گزافی ست که از کیسه ی سرمایه های مردم ایران داده شده است.
در جهان کنونی، کشوری که نهادِ مدنی ندارد، هیچ سرمایه ی سیاسی و فرهنگی سودمندی نیز نمی تواند داشته باشد. نهادهای مدنی، یکی از نمادهای جامعه ی مدرن اند. جامعه ای که از این گونه نهادها بی بهره است، هیچ آینده ی معنادار و پیش بینی پذیری نیز نمی تواند داشته باشد و هیچ امیدی به فردای آن نمی توان و نباید داشت. البته پیش زمینه ی پیدایشِ نهادهای مدنی، فرهنگ دموکراتیک است. دموکراسی شالوده ی جامعه ی مدرن است که زمینه را برای شکل گیری روشمندِ نهادهای اجتماعی و پیدایش آئین شهروندی و پیوستن کشور به قافله ی تمدنِ مدرن آماده می کند. بیهوده فریبِ زرق و برقِ دیکتاتوری های تازه به دوران رسیده، مانند حکومت چین را نباید خورد. هیچ حکومتی در جهان بدون تبدیل شدن به دولتی مردمی، پایدار نخواهد ماند. هیچ پشتوانه ای جز مردم نیز در آینده ی نزدیک، پذیرفتنی نخواهد بود. روزگارِ ما دوران ارجمندیِ حقوقِ فردی، حریم خصوصی و آگاهی های جنسیتی، قومی، زبانی، سرزمینی و دینی ست. این ویژگی ها فرهنگ پدرسالاری و کدخدامنشی را برنمی تابد و نیاز به سازو کاری روشمند برای درگیری شهروندان در اداره ی امورِ کشور و افزایش باهمی در میانِ مردم دارد.
البته درگیریِ همگانی شهروندی با هدفِ افزایش همگرایی و مشارکتِ مردم که پیش نیازِ تمرینِ دموکراسی ست، در حکومت اسلامی ایران شدنی نمی تواند باشد. اما گروه ها و سازمان های سیاسی ایرانیانِ برونمرزی می توانند پیشاهنگان این نیازِ تاریخی باشند.